○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
دنبال تو می دویدم. روی سرامیکهای سرد و سفید سالن. در آن سکوت ترسناک هزارساله. هن و هن نفسهایم با هر گام بلندتر در گوشم تکرار می شد و گلویم را تلخ می کرد
بخش پروازهای خارجی آن طرف بود. امام نه، مهرآباد بود انگار. و سالن پروازش هی دورتر می شد. رسیدم به گیت. پشتت به من بود، اما شناختمت. کت نیلی ات تنت بود و چمدان به دست، منتظر و آرام ایستاده بودی
روشنی سالن به سفیدی می زد. فقط نور می دیدم و تو را. لکه ای نیلی روی سفیدی مطلق. صدایت زدم. راه افتادی و دور شدی. سر خوردم روی سرامیکهای سالن. دویدم. دستم را دراز کردم و دستت را گرفتم. برگشتی. دستت توی دستم ماند و هواپیما پرید.....رمان پاییز فصل آخر سال است
نسیم مرعشی
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○